بخشی از یکی از نامه‌های احمد شاملو به همسرش آیدا :

...بالاخره "فردا" مالِ من است. مالِ من و تو با هم. مالِ احمد و آیدا باهم... بالاخره خواهد آمد، آن شب‌هایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه‌ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه‌قدر خوش‌بخت هستم.
چه‌‌قدر تو را دوست دارم!چه‌قدر به نفس تو در کنار خودم احتیاج دارم! چه‌قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همه‌ی حرف‌های ما این شده است که تو به من بگویی: امروز خسته هستی یا چه عجب که امروز شادی! و من به تو بگویم که دیگر کی می‌توانم ببینمت؟ و یا تو بگویی: می‌خواهم بروم. من که هستم به کارت نمی‌رسی. من بگویم‌: دیوانه‌ی زنجیری حالا چند دقیقه‌ی دیگر بنشین!
و همین! همین و همین!

....

آیدای من : این پرنده؛ در این قفس تنگ نمی‌خواند. اگر می‌بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است... بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی که چگونه در تاریک ترین شب‌ها، آفتابی ترین روزها را خواهد سرود.
به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم.
به من بنویس تا یقین داشته‌باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شب‌های سفیدی.
به من بنویس که می‌دانی این سکوت و ابتذال زائیده‌ی زندگی در این زندانی است که مالِ ما نیست، که خانه‌ی ما نیست، که شایسته ما نیست.

به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرنده عشق ما در آن آواز خواهدخواند.

احمدِ تو!
12 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/06/05 - 00:34